جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - March 29 2024
کد خبر: ۱۱۱۶
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۵:۵۱
این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است: فردی دچار بیماری گل خواری بود و چون چشمش به گل می‌افتاد، اراده اش سست می‌شد و شروع به خوردن آن می‌کرد. روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار که در دکان به جای سنگ ترازو از گل سرشوی برای وزن کشی استفاده می‌کرد، رو به مرد کرد و گفت: من از گل به عنوان سنگ ترازو استفاده می‌کنم. برای تو که مشکلی نیست؟
این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است:
فردی دچار بیماری گل خواری بود و چون چشمش به گل می‌افتاد، اراده اش سست می‌شد و شروع به خوردن آن می‌کرد. روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار که در دکان به جای سنگ ترازو از گل سرشوی برای وزن کشی استفاده می‌کرد، رو به مرد کرد و گفت: من از گل به عنوان سنگ ترازو استفاده می‌کنم. برای تو که مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می‌خواهم و برایم فرقی نمی‌کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده می‌کنی.
در همین هنگام مرد در دل خود گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می‌خورد؟ برای من گل از طلا با ارزش‌تر است. اگر سنگ نداری و گل به جایش می‌گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ترازو، گل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گل خوار دزدکی شروع به خوردن از گلی که در کفه ترازو بود کرد. او تند تند می‌خورد و می‌ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد و به بهانه پیدا کردن تیشه قندشکن، خود را معطل می‌کرد.
عطار در دل خود می‌گفت: تا می‌توانی از آن گل بخور. چون هر چه قدر از آن می‌دزدی در واقع از خودت می‌دزدی! تو به خاطر حماقتت می‌ترسی من متوجه دزدی ات شوم ، در حالی که من از این می‌ترسم که تو کمتر بخوری! پس تا می‌توانی بخور! تو فکر میکنی من احمقم؟ نه
! این طور نیست. وقتی که در پایان کار مقدار قندت را دیدی ، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است.
و این قصه حکایت ما و روزگار ماست. ما که به مرض آب اسرافی گرفتاریم و هر جا آب می‌بینیم بی درنگ دست به اسراف آن می‌زنیم . گاه بی اینکه بدانیم. و در این راه از گول زدن خود و فریب نگهبانان آب دریغ نمی کنیم. حال آنکه آبی که می‌دزدیم، سهم فرزندان ما و نسل های آینده ای است که بی هیچ عذر و گناهی و بدون هیچ چاره و راهی کفاره ده گناه ما در قبال این نعمت بی بازگشت خواهند بود.
 نفیر تباهی فریاد می‌زند: ای انسان! تا می‌توانی از نسل های آینده ات بدزد! آنچه در پایان نصیب تو خواهد شد داغ پشیمانی و حسرت پریشانی است! پاسخ لب های ترک خورده و خاک داغ دیده را تویی که باید بدهی!
... نگاه های پرسشگر نسل های آینده با یک «چرا»ی بزرگ تا ابد همراهمان خواهند بود اگر با همین چشم های بسته به آینده، بی هوا قطره های آب را به باد فنا بدهیم.

برچسب ها: اصراف ، آب
نظرات شما
نام:
ایمیل:
* نظر: